برادرم،رامین شایان،در حال گرفتن دکترا در رشته ریاضی و پسری خوب و مؤدب.
درسته خانواده خوبی هستیم منم ناشکری نمی کنم ولی..... .یه دفعه یه صدایی
رشته افکارم رو پاره کرد.
رامین _ به به....خواهر گرامی بدجور توفکری!! اِ چرا گریه کردی؟
واای من گریه کرده بودم،سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:من؟؟نه.
رامین _ معلومه.نه جدی چرا گریه کردی؟
من _ میگم که هیچی.
رامین _ هیچیِ هیچی.
من _ آره.
رامین _ پس.... بریم تو سرده! ! !
من _ تو برو من 5 دقیقه دیگه میام .
رامین _ باشه.....پس من رفتم.
رامین رفت و منم رفتم زیر بارون،یه لحظه حس کردم تنهام،تنها ترین آدم دنیا،تنها زیر
بارون.همینطور کاه آروم قدم بر میداشتم پیش خودم این جمله ها رو زمزمه کردم:
تنها،زیر بارون،تنهاتر از همیشه،خدایااااا این بنده اب رو که تنهاست میبینی؟؟؟
میبینی تنها دارم زیر بارون قدم میزنم؟؟؟میدونی بغضی تو گلومه ونمی خوام
بشکنمش؟خداااااااااااا صدامو میشنوی؟؟؟؟
وهمینطور ادامه دادم:خدایا خیلی دلم پره،از ذست خودم،مامانم،بابام و..... . نمی
دونم چرا ولی خیلی دلم میخواد من بگم:خدااااا و تو بگی:جوونم.
اینو آروم گفتم و رفتم تو خونه،نهارو خوردم و زدم به خواب،خیلی خسته بودم خسته
تر از همیشه.خدایا میشه من صدات بزنم و تو بگی:جونِ دلم؟ یعنی واقعاً می شه.
از خواب که بیدار شدم ساعت 10شب بود،هنوز داشت بارون می بارید.شام رو کنار
رویا و رامین خوردم ورفتم تو اتاقم.
گوشیمو برداشتم و یه داستان اوردم و خوندم. تاساعت 3:30 نیمه شب بیدار بودم
بعدش خوابم برد.
خدایا میشه من صدات کنم و تو بگی:جونِ دلم؟
بعضی وقتا آدما توی زندگیشون خیلی تنها میشنولی اینو هم باید بدونن که خدایی
هم هست که همیشه پشتشونه....همیشه.
گاهی اوقات بارون آدمو یاد گذشته اش و حال و روز الانش میندازه.یادش میندازه که
همیشه یه خدایی هست که پشت و پناهشه.
تقدیم به دوستای گلم با عشق
راستی این داستان واقعیت نداره و برحسب تخیله.
داستان تنها زیر بارون...برچسب : نویسنده : zohrehjoon بازدید : 59